به خلوت رفته ام تا گوهر جان را کنم پیدارُخش باشد انیس و مونسم آن را کنم پیدابریزم جوهر اشکی ز چشمم در چراغ دلبه سوزو ساز دل سازم که انسانی کنم پیداچراغ معرفت گیرم بگَردم گِرد این دنیابرافروزم به طَرف دل که ایمان را کنم پیدادگر با ناکسانم نیست نِی سِرّی نه سوداییسرم سوداییِ عشق است سامان را کنم پیدانبندم دل به این دنیا سرای جاودان خواهمهمه فانی و او باقیست پنهان را کنم پیداغریبا از خدا دارم امید آشنائیهابه جانت بسته ام دل را که جانان را کنم پیداغلامرضا
حمصی (غریب) انجمن ادبی ابوالفقرای شهرگزبرخوار...
ما را در سایت انجمن ادبی ابوالفقرای شهرگزبرخوار دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shaerangazo بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 14:31